این روزها

خدایا از تو نمی خواهم دستم را بگیری چون سالهاست دستم را گرفته ای از تو می خواهم دستم را رها نکنی

این روزها

خدایا از تو نمی خواهم دستم را بگیری چون سالهاست دستم را گرفته ای از تو می خواهم دستم را رها نکنی

لحظه های بی تو بودن

کاش لحظه هارا می توانستم با اشکهایم نقاشی کنم و تصویری از عشق بسازم.
کاش می توانستم ز اندیشه ام ، ز خلوت تنهاییم ابری بسازم تا سفر کند به کویت و ببارد برایت.
کاش می توانستم ز دلتنگیم گل سرخی بسازم تا تقدیم نگاهت کنم.
کاش  می شد بغض گلویم را همسفر نسیم کنم تا نوازش کند رخ زیبایت را.
کاش جاده بی تو بودن پایانی داشت و کاش میدانستی حال و روزم را آنگاه دل زود رنجت به قضاوت نمی نشست.
کاش می گویم و ز گفتن دلگیرم، دلگیر از رسم روزگار ، ای لحظه های بی پایان تنهایی به کدامین گناه حکم دلتنگی و مهر فراموشی بر قلبم می زنی؟
به کدامین گناه رفتنش را سرنوشتم کردی؟ به کدامین گناه اشکهایم را بر بستر جاده دلتنگی جاری کردی؟
اگر صادقانه تپیدن قلبم گناه است ، با تو ای روزگار خواهم جنگید و قلبم بیش از بودنش خواهد تپید.
نه به رسم خشم و کینه، به پاس نجابتش خواهد تپید به پاس پاکی و صداقتش و در هر تپشش آرزوئی جاریست، آرزو برای شکفتن گل لبخند بر لبانش و نسیم خوشبختی بر دل زود رنجش.
   بدرود ای خاطره ی دلتنگی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد