کاش لحظه هارا می توانستم با اشکهایم نقاشی کنم و تصویری از عشق بسازم.
کاش می توانستم ز اندیشه ام ، ز خلوت تنهاییم ابری بسازم تا سفر کند به کویت و ببارد برایت.
کاش می توانستم ز دلتنگیم گل سرخی بسازم تا تقدیم نگاهت کنم.
کاش می شد بغض گلویم را همسفر نسیم کنم تا نوازش کند رخ زیبایت را.
کاش جاده بی تو بودن پایانی داشت و کاش میدانستی حال و روزم را آنگاه دل زود رنجت به قضاوت نمی نشست.
کاش می گویم و ز گفتن دلگیرم، دلگیر از رسم روزگار ، ای لحظه های بی پایان تنهایی به کدامین گناه حکم دلتنگی و مهر فراموشی بر قلبم می زنی؟
به کدامین گناه رفتنش را سرنوشتم کردی؟ به کدامین گناه اشکهایم را بر بستر جاده دلتنگی جاری کردی؟
اگر صادقانه تپیدن قلبم گناه است ، با تو ای روزگار خواهم جنگید و قلبم بیش از بودنش خواهد تپید.
نه به رسم خشم و کینه، به پاس نجابتش خواهد تپید به پاس پاکی و صداقتش و در هر تپشش آرزوئی جاریست، آرزو برای شکفتن گل لبخند بر لبانش و نسیم خوشبختی بر دل زود رنجش.
بدرود ای خاطره ی دلتنگی